سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بودپسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید.راست میگفت .خیلی وقت بود که ندیده بودشدلش واسش یه ذره شده بودتو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشتباعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدندخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
درباره این سایت